طره بـفشـان و مرا بـیش پـریشـان مگذار | پـرده بـگـشـای و مرا بـسـتـه هجـران مگـذار |
ماه را از شـکـن سـنبـل شـبـگون بـنمای | لـالـه را ایـن هـمـه در سـایه ریـحـان مـگـذار |
زلف مشکین که چنین بـرقدمت دارد سر | بـیش ازینش چـو من خستـه پـریشان مگذار |
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان | دورش از روی چـو خـورشـید درفشـان مگذار |
کام جـانم ز نمکدان عـقیقت شـکریسـت | آخـر ایـن حــسـرتــم انـدر دل بــریـان مـگـذار |
من سرگشتـه چـو سردر سر زلفت کردم | دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار |
مـنـکـه از پـسـتـه و بــادام تـو دورم بـاری | دسـت بـیگـانه بـدان سـیب زنـخـدان مـگـذار |
بـاغـبـان را اگر از غـیرت بـلبـل خـبـرسـت | گـودگـر بــاد صــبــا را بــگـلـســتــان مـگــذار |
منکـه بـا زلف چـو چـوگـان تـو گوئی نزدم | بـیش ازین گـوی دلم در خـم چـوگـان مگـذار |
خـواجـو ار خـلـوت دل مـنـزل یـارسـت تـرا | عــام را گــرد ســراپــرده ســلـطــان مـگــذار |