از خــرگــه تــن مــن دل خــیـمـه زآن بــرون زد | کـز عـشـق لـشـکـر آمـد بـر ملـک اندرون زد |
در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد | سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد |
می گفـت دل کـزین پـس در قـید عـشـق نایم | بــیـچــاره آنـکـه لـافـی از حـد خـود فـزون زد |
هر کشـتـه یی که بـگرفـت آن غـم ورا گریبـان | او آسـتــیـن و دامـن هـردم در آب و خـون زد |
بـیرون خـود چـو رفـتـی عـالم ز دوسـت پـردان | او را بـیـافـت هـرکـو گـامـی ز خـود بــرون زد |
مـن سـوخـتـم چـو عـنـبـر تـا حـسـن بـر رخ او | گـل را ز مشـک خـالی بـر روی لاله گـون زد |
مـعـذورم ار چـو مـجـنـون زنـجـیـر دار عـشـقـم | کـز حـلـقـهـای زلـفـش عـقـلـم در جـنـون زد |
آن کآب لــطــف دارد نــاگــه چــو بــاد بــر مــن | بـگذشـت و بـازم آتـش در خـرمن سـکون زد |
از شعر سـیف بـیتـی بـشنید و شـادمان شـد | گل در چـمن بـخـندد چـون بـلبـل ارغـنون زد |